•
••
آی گرجس گرجیا، شیپورِ جنگِ روبرویم برای چه کسی به تپش در میآید، تو میدانی، ماریانا، مینمیدانم، ماندهام، واقعن، نمیدانم باید رو به چه چیزی شمشیر بکشم، ترکمانچایم را تو پس بده اولگا، میدانی که گاهی مچم را میشکنم تا شمشیر صاف بخورد روی شاهرگِ گردنِ خودم، این قرارم نبود با خودم، خاکم کن گرجس گرجیا، که میدانی توی مروگر گوشیام چنان شکستهام جمع شده، چون تاول، توی ذهنم زخم و روی برگههام تَرَک، فرو بر مرا، به اردویم در آی، من ترکمنچایم را بستم که سه ماه تا آن مهم، ماندن باشد و من دقیقهها را حواله دهم به آماده باشِ شکستِ عباسمیرزا، از ایرانی که خودمام خستهام، گرجس گرجیا، تو دیده بودی عباس میرزا را و عرق مرگ روی پشانیش را و بعد هنوز کرتانیدزهی عشاق چند رنگم بودی، و میبینی برای چیزی که شروع نشده عزا و ماتم گرفتهام یک هفته بودنش را، آی اولگا، نامجو و عباس میرزا و حالا من را که مانده، که دویدن درش را گیر کردهام، گرجستانم را پس بده که از کلمات متوهمم، من کلمه آبستنم، در فکرهام، ابر قدرتِ موهوماتم. پلههای تاریک و سنجش و فروردین و اردیبهشت و خرداد، ترکمانچایم را پس بده که بگذارم روی دوشم و از دردِ ناشیات دور شوم. بفشارم، لهم کن کرتانیدزه، به زیرم فکن، فیورنتینا، کمک کن کسی که مانده بین چهار باکسِ یک ساعت و نیمی و زمینی و زمان و درسهاش، بس است شیپور و درجا زدن، زمان، حالا من میایستم میان کلماتِ شکستخوردهش، فرسفر نمیکشم، چون نامجو زبان باژ نمیکنم، به یک انگشت در خزر فرویم بر و حالا باید رو به چه کسی شمشیر کشید؟ رو به چه کسی غرید: ای تک ِ دلبر، دلبر تک؛ ترکمانچایم را گیو میبک؟
•••
همانقدری از نامجو میدانم که شنیدهام، و این یک، تسلسلیست از شکستها، از عباس میرزا و شکست خوردنِ خاک و ترکمانچای ، تا کورتانیدزه و علیرضا حیدری و پشتهای مالیده شده بر خاک، تا نامجو و نگاهِ احتمالیاش به زمین، و نهایتن منِ بر زمین. همین.
از من بگیر حالتِ دیوانگیم را
با هرچه هست -غیر تو- بیگانگیم را
این چشمهای زل زدهی خانگیم را
یک شب ببند در چمدانت برو سفر
از من بگیر حالت مردی عقیم را
هر روز طعنههای جدید و قدیم را
در من بپیچ جادهی نامستقیم را
تا طی کنیم باز مسیری درازتر
از من بگیر حالت افسردگیم را
سر را به باد دادن و سرخوردگیم را
دنیای بین زندگی و مردگیم را
از یک خدای برزخی خشمگین بخر
از من بگیر حالت فرماندگیم را
در جمع بچّگانه، پدرخواندگیم را
از جای پات حس عقبماندگیم را
با من کمی کنار بیا، با دو چشمِ تر
از من بگیر حالت مردی حسود را
از کفشهام حسّ پریدن به رود را
حسّ کسی که از پلات افتاده بود را
که ایستادهام وسطِ نقطهی خطر
از من بگیر حالت وابستگیم را
مثلِ شبِ کشآمده پیوستگیم را
بیرون کن از تمام تنم خستگیم را
دست مرا بگیر به خواب خودت ببر
از من بگیر حالت یکدندگیم را
هم شعر، هم شعور نویسندگیم را
تنها امیدِ ماندهی در زندگیم را
از من بگیر، از منِ تنهای در به در…
-فاطمه اختصاری
باز خوابیدهام توی تاریکی. من همیشه وقتی توی تاریکیام حرفی برای گفتن دارم. دقیقن نمیدانم چرا. گمان میزنم چون که تاریکی بدون هیچ دیتای ورودی است، هیچ رنگ و نوری نیست که آدم را به پک گرفتن از افکار- که گاهی هم بد بیفیلتر و تلخاند- مجبور کند، و از آنجا که آدم بیمارِ این فکر کردنهای جنونآمیز است، در تاریکی همیشه باید چیزی بیابی که سکوت نبلعدت. آدمها از بلعیده شدن میترسیدند، به خاطر همین افتادند به اختراع کردنِ ناخوداگاه، آواها را از خودشان در آوردند که بدانند صدایی هست، بعد حروف و کمکم معانیِ کوفتی را. توی غار که یک زن یکطرف و یک مرد که هر دو خودش را با برگ پوشانده بودند و داشتند از سرمای ماههای زمستانی ماقبل تاریخی یخ میزدند و سکوت و احتمالن نور مهتاب چهرههاشان را کمی سایه داده بود، گمان کنم آنجا بود که تصمیم گرفتند عشق را بیافرینند، که نترسند، که همدیگر را بغل کنند، که بیامیزند و تولید نسل کنند و بعد وقتی که یک ماموت غولپیکر مردِ درحال جان کندن برای بقا را له میکند، کسی باشد که برایش سوگواری کند. آدمها عشق و غریزه و سوگواری را اینطوری آفریدند، لبخند و بغل کردن را هم. شما نگاه کنید، تمام مفاهیم عالم انگار برگشته به ترسو بودنِ انسان. به ریغو بودنش. به این که سکوت او را ترساند، بیخودیاش و بیدیگری بودنش او را ترسانده، پس نخواسته بترسد و برای فرار، ساخته و پرداخته و تولید کرده. اما اگر مفاهیمِ انتزاعیای مثل ترس، تلاشهای انتزاعی هم در پی داشته باشند چه؟ اگر هیچ رخدادی خارج از مغز ما نباشد و همهمان توی یک توهم بزرگ جمعی گیر کرده باشیم، یعنی دقیقن هیچ دنیایی خارج از ترسها و مغز ترسویمان نباشد، آنوقت چه چیز را برای فرار کردن اختراع میکنیم؟
مثل نصفه شکاندنش، مثل باقی ماندن دو نیمه و تصمیم به کشیدنِ نیمهها، مثل اولی، مثل غلیظ مثل توانستن، مثل مثل همیشه نبودن، مثل اصل غلظت تلخی، مثل نچسبیدن، ماندن، افتادن، بلند شدن، آوردن یکی دیگر، دیدن، بهتر دیدن، ماندنِ هنوز یکی دیگر، کشیدن، مثل قبل بودنهای کم توان، ملو، آهنگهای نا آشنا. تمام شدنهای همیشگی، ماندن در کف. رفتن سراغ کاملِ بین دو نیمه، مثل همیشه تلخ بودن، احساس تلخی متوالی، سه بار سرچ کردن پونز اشتباهی، بعد پونز، دود خوردن چشمها، اشکهای در آمده، پاک کردن، پک، پک، پک، بعدی و بعدیهایش. مثل رسیدن به ته، التماس سیگار، کامهای آخر که میسوزند، لبها که التماس میکنند بمان، که میسوزند، که سوختن را درد را دوست دارند، که میافتد، با یک قطره اشک، که هنوز سرخ است، که لجام میگیرد، که هنوز میخواهم، میخواهمت، مثل آخرین کامهای سوزاننده سیگار، که آتش افتاده، که با ته نارنجی میزنم رویش، که از لجم میخواهم خاموش کنم، که نمیشود، که باز تلاش میکنم، که خاموش نمیشود، تمام نمیشودم نمیخواهد باشد، برایم. چه گناهی؟ که باز تلاش، که اشکها، که بس کن، که چهقدر سمجی دختر، که باز، زندگی تشابه مسخرهایه. و همان لحظه که ولش کردی خاموش شود، انگار بخواهد بگوید قویتر است، که بنویسی و له کنی و بلرزی و تهش را فوت کنی.
- من آدم پنهان کردن نبودم.
ظهرش از آن ظهرها بود که خورشید ندارد، دختر نشست وسط یک نیمکت وسط یک پارک، درختها خواب بودند، دختر بیدار؟ دختر بیدار. دست کرد توی کیفش، دستش لغزید به خاطرات و چیزهایی که نباید، صورتش جمع شد، از درد؟ از درد. عمیق کشید و کبریت، کلاغی پر زد، سوز آمد و کبریت خاموش؟ خاموش. سیگار بین لبهای ماتیک خوردهی نارنجی مثل سر سیگار. نگاه کرد به سیاهی پارک، نفس را کشید تو، بلعید، گیر کرد، سیاه شد، دست و پا زد، پیرزنی گذشت، نگاهی، خفه نشده بود که، بعد یک بچه با بادکنکی که رنگش را نفهمید، بعد یک دانهی دیگر، نفس عمیق کشید، و انداخت، یادش بود، پس مردنی که تمرین کرده بود چهشکلی بود؟ مگر نه که همین. پایش لرزید، سوز آمد توی بدنش، بدنش تیر کشید، یکی دیگر، سرخ، مردی رد شد و عامدانه خندید؟ خندید. دختر پا شد، گیج خورد، نشست، یکی دیگر، باید همینطور، باید همینطور میبود، باید میمرد، باید. باد، کلاغ، خاموش، چیزی توی چشمش لغزید، بس بود؟ بس بود. یکی دیگر. دست کرد توی کیف. لابلای آسترهای مرده، یکی از خاطرهها را در آورد، نگاهش نکرد، پیچیدش، کبریت؟ کبریت. بین لبها؟ بین لبها. نفس عمیق؟ نفس عمیق. و مُرد؟ .
- من نیستم.
از زمان و مکان چیزی نمیدانم. درخت را خوب یادم هست و سایهی خنکِ زیرِ برگهای انگار واکس خوردهاش را و خودم را دراز کشیده به شکم با خطهای سفید و منتظر دفتر انشاء.
برای هزارمین بار دست میکشم روی خطِّ تای دفتر و الکی محکمش میکنم. خطها را میشمارم. و شمارهی انشاء را. دوازدهتا و پنجمین. لجم میگیرد از دیدنِ گیومههای این طرف و آن طرفِ به نام خدا.، که قرمزند و خیلی پررنگ. همین که می خواهد از تا خوردگیِ تقریبن ناپیدایِ لبهی برگه هم بدم بیاید و بخواهم پارهاش کنم، نارنجی رنگی میافتد روی دفترم. چیزی شبیه معجزه.
+ حالتون خوبه؟
- چی بگم والا. ظاهرن شما بهتری. زیر لب چیزی میغرد که نصفه میشنوم. میپرسم: + چیزی گفتین؟
- با تو نبودم پسر. داشتم میگفتم حال من همیشهی خدا از همون اول همین شکلی بوده.
+ چه شکلی؟
- این شکلی دیگه. این شکلی.
منتظر میمانم. انگار سکوت اذیتش کند.
- ببین بچه. من از همون اولم که آدم بودم کودن بودم. نه که بخوام بگم الان مثلن کودنما، نه. فقط میخوام بگم شکلم همین طوری بوده.
گیجتر شدهام.
- بچه که بودم چون یه پسر احمق بودم هیچ وقت درست درسامو نخوندم. یا نمیدونم شایدم نفهمیدمشون. هی نخوندم و ننوشتم تا بابام عصبانی شد. یه روز با سگکِ کمربند حسابی حالمو جا آورد. بعدم فرستادم برم بشم شاگردِ یه آهنگر. تا حالا آهنگر بودی؟
اجازه نمیدهد بگویم تنها ده سال دارم. یا حتی یک نهی ساده. خودش پی خودش را میگیرد.
- نه که آهنگری کردن از درس خوندن نفهمیدنیتر باشهها، نه! آهنگری کردنم بلد نشدم. یا فقط نفهمیدمش. چیزی که فهمیدم این بود که یهو ۶۰ سالم شده و مُردم.
هیجان زده شدهام. مینشینم.
- همین که خواستم فکر کنم خب حالا که مردم حتمن اون سعادتِ ابدی رو جیرینگی فرو میکنن تو حلقومم که یه آب خوش شصت ساله ازش پایین نرفته [ مکث میکند و غمگینانه لبخند میزند] ولی اونا خاکم کردن. توی یه باغچهی سرد و زمستون زده. ولی زمستونا روی هر حیوونی توی دنیا اثر نذاره، کرما رو گرسنهتر میکنه.
چشمهام نزدیک است از حدقه در بیایند.
- آره باباجان همین که بخوای به آفتاب گرفتن سر ظهرای زمستون از تو شکیمِ یه کرمِ صورتی عادت کنی، [سکوتِ چند ثانیهای] پرندهه خوردتت. بین نوک نارنجیش معلق موندی و منتظری که با یه دمِ بزرگ قورت داده بشی، اما یهو پرنده فداکار میشه و تو جلوی بیعرضهترین جوجهی لونه به زانو در میای. و بعدم تا میای به سنگریزههای لولهی گوارشِ بیعرضهترین، ساییده بشی. مامان پرنده از این که مثه بقیه جرأت پریدن نداری عصبانی شده و هلت داده و بووووم. باز مردی.
توان حرف زدن ندارم. انگار از صحنهی جنگ رسیده باشم. همانقدر شوک زدهام. لبخند میزند.
- ولی خب از اینجاش قشنگتره. وقتی میبینم چه طوری پوست نازک و بیمو و صورتیِ جوجه رو شکافتم و از تو دل زمین به ریشه درخت رسیدم و بعد هسته شدم و خودم گوشت و پوست نارنجی آوردم و حالا تو میتونی ازم خط انشاهاتو پر کنی. این که بودنم برای توئه.
خیره میشود به روبرو با لبخندی عمیق.
بلند میشوم. پوست پرتقالها را زیر درخت چال میکنم و دنبال رویایی جدید میگردم.
۹ دی.
میان خواب آلودگی صبح و ساخت اول و افتضاح و ساخت دوم و خوابآلودگی و شبیه نشدگی و من که حالا تجربه کردهام.
نورهای ضعیفی از پنجره کش آمدهاند روی دیوارِ سمت چپِ اتاقم. مستطیلهای کوچک و بزرگ ساختهاند که بعضی حقیقی و بعضی خیالیاند. بعضی ته ماندهی تیرهای چراغ برقاند و یکی که ته رنگِ آبی دارد مالِ تابلوی مشاور املاکیِ بهرامی است. همان که توی دوربین مدار بستهاش نمایِ نقطه مانندی از پنجرهی اتاقم -این اتاق- دیده میشود. حالا این نقطه از آن نقطهی خورشید مانند نورِ آبی میگیرد. این مستطیلها را دوست ندارم. آنهایی را دوست دارم که که مال چراغهای عقبیِ ماشینها هستند. از یک سومِ چپیِ دیوار شروع میشوند و با سرعتهای متفاوتی دیوار و مستطیلهای محوش و حتی سقف را طی میکنند. انگار میتوانم تا ابد منتظرِ این سربازهای ناگهان بمانم که میدوند تا رفیقشان را دمِ مرگ بغل کنند و در آغوشش بمیرند.
اینجا یک نورِ دیگر هم هست. بخاری. که صدا هم دارد. یک فیسِ ممتد. با شعلههای نامنظمِ آبی و نارنجی. نورش روی صورتم نیوفتاده، روی هیچ کجا نیوفتاده. ولی اثرش هست. نمیدانم چرا فکر ِ سلولهایم روی تنهی بخاری ولم نمیکنند. چند شب پیش کنارهی زانوام چسبید روی بدن بخاری. به اندازهی یک کفِ دست لایهی چربی باقی گذاشت و احتمالن چند لایه سلول. و این اولین از دست دادنی در تمام زندگیام است که واقعن ازش لذت میبرم وقتی بهش نگاه میکنم طوری که به کورهی آدم پزیِ فیس فیسوی بخاری و سلولهای جزغالهام فکر میکنم دلم میخواهد لمسشان کنم. با حس عجیبی از سرمستی.
زمان را گم کردهام. و تاریکیِ اتاق تویم حلول کرده . با تاریکی درونم یکی شدهم باز. با این رخوت و درد و گرفتگیِ روحم که بدجوری تاریک است و بیهوده. و این یکی شدن تا وقتی زیباست که نخواهم مشترکهای تاریکی این طفلِ مرده و اتاقش را پیدا کنم. تا وقتی نخواهم فکر کنم لابد توی تاریکیهای خودم هم نوری هست و بعد ببینم که نیست. که سربازی برای دویدن نیست که فیس فیسی نیست، حتی بخاری نیست که شاید بتواند همه چیز را تمام کند.
۶ دی.
پ.ن: عنوان اسم این قطعه است و آرزوی من.
اوّلی خواست زنگ بزند دوّمی، گشت دنبال دستهاش، نمیدانست کجااند، با زبانش کشید روی گوشی، مزهی اشک و عرق باهم، فکر کرد، شوریاش مزه نمیداد، مثل بیمزگیهای یک سیگار سنگین بعد از چیزهایی که نمیشود ازشان حرف زد، نفسهاش پیچیدند لابلای کوچهها، دستهاش براش کف زدند، چشمهاش چرخیدند روی دودکشهای فیلترهای سیگار، گوشهاش جیغ کشیدند، دهانش گوشکرد، گوشیاش کو؟ گوشیام؟ زبان کشیدم روش؟ زنگ میخورد، خواب نیستم، زنگ زدم بیدارت کردم عزیزم؟نه من نمیخوابم، فقط نمیدونم من اوّلیترم یا تو؟
.
از مجموعهی لحظههای سورئالی که بعدن میآفرینمش.
•
••
آی گرجس گرجیا، شیپورِ جنگِ روبرویم برای چه کسی به تپش در میآید، تو میدانی، ماریانا، مینمیدانم، ماندهام، واقعن، نمیدانم باید رو به چه چیزی شمشیر بکشم، ترکمانچایم را تو پس بده اولگا، میدانی که گاهی مچم را میشکنم تا شمشیر صاف بخورد روی شاهرگِ گردنِ خودم، این قرارم نبود با خودم، خاکم کن گرجس گرجیا، که میدانی توی مروگر گوشیام چنان شکستهام جمع شده، چون تاول، توی ذهنم زخم و روی برگههام تَرَک، فرو بر مرا، به اردویم در آی، من ترکمنچایم را بستم که سه ماه تا آن مهم، ماندن باشد و من دقیقهها را حواله دهم به آماده باشِ شکستِ عباسمیرزا، از ایرانی که خودمام خستهام، گرجس گرجیا، تو دیده بودی عباس میرزا را و عرق مرگ روی پشانیش را و بعد هنوز کرتانیدزهی عشاق چند رنگم بودی، و میبینی برای چیزی که شروع نشده عزا و ماتم گرفتهام یک هفته بودنش را، آی اولگا، نامجو و عباس میرزا و حالا من را که مانده، که دویدن درش را گیر کردهام، گرجستانم را پس بده که از کلمات متوهمم، من کلمه آبستنم، در فکرهام، ابر قدرتِ موهوماتم. پلههای تاریک و سنجش و فروردین و اردیبهشت و خرداد، ترکمانچایم را پس بده که بگذارم روی دوشم و از دردِ ناشیات دور شوم. بفشارم، لهم کن کرتانیدزه، به زیرم فکن، فیورنتینا، کمک کن کسی که مانده بین چهار باکسِ یک ساعت و نیمی و زمینی و زمان و درسهاش، بس است شیپور و درجا زدن، زمان، حالا من میایستم میان کلماتِ شکستخوردهش، فریاد نمیکشم، چون نامجو زبان باز نمیکنم، به یک انگشت در خزر فرویم بر و حالا باید رو به چه کسی شمشیر کشید؟ رو به چه کسی غرید: ای تک ِ دلبر، دلبر تک؛ ترکمانچایم را گیو میبک؟
•••
همانقدری از نامجو میدانم که شنیدهام، و این یک، تسلسلیست از شکستها، از عباس میرزا و شکست خوردنِ خاک و ترکمانچای ، تا کورتانیدزه و علیرضا حیدری و پشتهای مالیده شده بر خاک، تا نامجو و نگاهِ احتمالیاش به زمین، و نهایتن منِ بر زمین. همین.
نورهای ضعیفی از پنجره کش آمدهاند روی دیوارِ سمت چپِ اتاقم. مستطیلهای کوچک و بزرگ ساختهاند که بعضی حقیقی و بعضی خیالیاند. بعضی ته ماندهی تیرهای چراغ برقاند و یکی که ته رنگِ آبی دارد مالِ تابلوی مشاور املاکیِ بهرامی است. همان که توی دوربین مدار بستهاش نمایِ نقطه مانندی از پنجرهی اتاقم -این اتاق- دیده میشود. حالا این نقطه از آن نقطهی خورشید مانند نورِ آبی میگیرد. این مستطیلها را دوست ندارم. آنهایی را دوست دارم که که مال چراغهای عقبیِ ماشینها هستند. از یک سومِ چپیِ دیوار شروع میشوند و با سرعتهای متفاوتی دیوار و مستطیلهای محوش و حتی سقف را طی میکنند. انگار میتوانم تا ابد منتظرِ این سربازهای ناگهان بمانم که میدوند تا رفیقشان را دمِ مرگ بغل کنند و در آغوشش بمیرند.
اینجا یک نورِ دیگر هم هست. بخاری. که صدا هم دارد. یک فیسِ ممتد. با شعلههای نامنظمِ آبی و نارنجی. نورش روی صورتم نیوفتاده، روی هیچ کجا نیوفتاده. ولی اثرش هست. نمیدانم چرا فکر ِ سلولهایم روی تنهی بخاری ولم نمیکنند. چند شب پیش کنارهی زانوام چسبید روی بدن بخاری. به اندازهی یک کفِ دست لایهی چربی باقی گذاشت و احتمالن چند لایه سلول. و این اولین از دست دادنی در تمام زندگیام است که واقعن ازش لذت میبرم وقتی بهش نگاه میکنم طوری که به کورهی آدم پزیِ فیس فیسوی بخاری و سلولهای جزغالهام فکر میکنم دلم میخواهد لمسشان کنم. با حس عجیبی از سرمستی.
زمان را گم کردهام. و تاریکیِ اتاق تویم حلول کرده . با تاریکی درونم یکی شدهم باز. با این رخوت و درد و گرفتگیِ روحم که بدجوری تاریک است و بیهوده. و این یکی شدن تا وقتی زیباست که نخواهم مشترکهای تاریکی این طفلِ مرده و اتاقش را پیدا کنم. تا وقتی نخواهم فکر کنم لابد توی تاریکیهای خودم هم نوری هست و بعد ببینم که نیست. که سربازی برای دویدن نیست که فیس فیسی نیست، حتی بخاری نیست که شاید بتواند همه چیز را تمام کند.
۶ دی.
پ.ن: عنوان اسم این قطعه است و آرزوی من.
•
••
آی گرجس گرجیا، شیپورِ جنگِ روبرویم برای چه کسی به تپش در میآید، تو میدانی، ماریانا، مینمیدانم، ماندهام، واقعن، نمیدانم باید رو به چه چیزی شمشیر بکشم، ترکمانچایم را تو پس بده اولگا، میدانی که گاهی مچم را میشکنم تا شمشیر صاف بخورد روی شاهرگِ گردنِ خودم، این قرارم نبود با خودم، خاکم کن گرجس گرجیا، که میدانی توی مروگر گوشیام چنان شکستهام جمع شده، چون تاول، توی ذهنم زخم و روی برگههام تَرَک، فرو بر مرا، به اردویم در آی، من ترکمنچایم را بستم که سه ماه تا آن مهم، ماندن باشد و من دقیقهها را حواله دهم به آماده باشِ شکستِ عباسمیرزا، از ایرانی که خودمام خستهام، گرجس گرجیا، تو دیده بودی عباس میرزا را و عرق مرگ روی پشانیش را و بعد هنوز کرتانیدزهی عشاق چند رنگم بودی، و میبینی برای چیزی که شروع نشده عزا و ماتم گرفتهام یک هفته بودنش را، آی اولگا، نامجو و عباس میرزا و حالا من را که مانده، که دویدن درش را گیر کردهام، گرجستانم را پس بده که از کلمات متوهمم، من کلمه آبستنم، در فکرهام، ابر قدرتِ موهوماتم. پلههای تاریک و سنجش و فروردین و اردیبهشت و خرداد، ترکمانچایم را پس بده که بگذارم روی دوشم و از دردِ ناشیات دور شوم. بفشارم، لهم کن کرتانیدزه، به زیرم فکن، فیورنتینا، کمک کن کسی که مانده بین چهار باکسِ یک ساعت و نیمی و زمینی و زمان و درسهاش، بس است شیپور و درجا زدن، زمان، حالا من میایستم میان کلماتِ شکستخوردهش، فریاد نمیکشم، چون نامجو زبان باز نمیکنم، به یک انگشت در خزر فرویم بر و حالا باید رو به چه کسی شمشیر کشید؟ رو به چه کسی غرید: ای تک ِ دلبر، دلبر تک؛ ترکمانچایم را گیو میبک؟
•••
همانقدری از نامجو میدانم که شنیدهام، و این یک، تسلسلیست از شکستها، از عباس میرزا و شکست خوردنِ خاک و ترکمانچای ، تا کورتانیدزه و علیرضا حیدری و پشتهای مالیده شده بر خاک، تا نامجو و نگاهِ احتمالیاش به زمین، و نهایتن منِ بر زمین. همین.
••••
ضمائم
•
••
آی گرجس گرجیا، شیپورِ جنگِ روبرویم برای چه کسی به تپش در میآید، تو میدانی، ماریانا، مینمیدانم، ماندهام، واقعن، نمیدانم باید رو به چه چیزی شمشیر بکشم، ترکمانچایم را تو پس بده اولگا، میدانی که گاهی مچم را میشکنم تا شمشیر صاف بخورد روی شاهرگِ گردنِ خودم، این قرارم نبود با خودم، خاکم کن گرجس گرجیا، که میدانی توی مروگر گوشیام چنان شکستهام جمع شده، چون تاول، توی ذهنم زخم و روی برگههام تَرَک، فرو بر مرا، به اردویم در آی، من ترکمنچایم را بستم که سه ماه تا آن مهم، ماندن باشد و من دقیقهها را حواله دهم به آماده باشِ شکستِ عباسمیرزا، از ایرانی که خودمام خستهام، گرجس گرجیا، تو دیده بودی عباس میرزا را و عرق مرگ روی پشانیش را و بعد هنوز کرتانیدزهی عشاق چند رنگم بودی، و میبینی برای چیزی که شروع نشده عزا و ماتم گرفتهام یک هفته بودنش را، آی اولگا، نامجو و عباس میرزا و حالا من را که مانده، که دویدن درش را گیر کردهام، گرجستانم را پس بده که از کلمات متوهمم، من کلمه آبستنم، در فکرهام، ابر قدرتِ موهوماتم. پلههای تاریک و سنجش و فروردین و اردیبهشت و خرداد، ترکمانچایم را پس بده که بگذارم روی دوشم و از دردِ ناشیات دور شوم. بفشارم، لهم کن کرتانیدزه، به زیرم فکن، فیورنتینا، کمک کن کسی که مانده بین چهار باکسِ یک ساعت و نیمی و زمینی و زمان و درسهاش، بس است شیپور و درجا زدن، زمان، حالا من میایستم میان کلماتِ شکستخوردهش، فریاد نمیکشم، چون نامجو زبان باز نمیکنم، به یک انگشت در خزر فرویم بر و حالا باید رو به چه کسی شمشیر کشید؟ رو به چه کسی غرید: ای تک ِ دلبر، دلبر تک؛ ترکمانچایم را گیو میبک؟
•••
همانقدری از نامجو میدانم که شنیدهام، و این یک، تسلسلیست از شکستها، از عباس میرزا و شکست خوردنِ خاک و ترکمانچای ، تا کورتانیدزه و علیرضا حیدری و پشتهای مالیده شده بر خاک، تا نامجو و نگاهِ احتمالیاش به زمین، و نهایتن منِ بر زمین. همین.
آن شب.
آخ آن شب. چه برایم مانده بود بعد از سر و صدا و شب شدگیهای یک دختر ساده؟ که آن طور میانهی تاریکی به روبرو خیره شده بودم و زیر لب چیزی نمیگفتم. چه شده بود که از سرما نمیلرزیدم و برای اولین بار سیگار نمیخواستم و شاش نداشتم. چه بود که آن طور دقیقهها برایم پرستیدنی بود و من نفس میکشیدم دردها و تنهاییهام را به جای زجه زدن؟ چه شده بود که وقتی کلهی کسی مرا به حد مرگ ترساند، گفتم دوست دارم با خودم تنها باشم. حالا چیست؟ چیست آن خود که مدتهاست مجبورم با او تنها باشم و از او گریزانم. از او درد میکشم، او را با خونهای چرکم دفع میکنم و نمیتوانم بنویسمش، نمیتوانم بکشم یا بگویمش. چه شده این تن را که نمیکشد مرا. نمیکشد مرا. میروم، مینشینم، جمع میشوم، میترکم و باز بازیام میدهد. جفتمان را. همهی مردم جهان بودنم را زجر میدهم. گوش که میکنی میبینی چهطور از آن انتهاها یا تو حرف نمیزنم و با هیچ کس حرف نمیزنم.
به نفسهایم گوش کن که چهطور دردمندانه میگریند.
آخ از من. ناله میکنم باز. تو بگو چه کنم؟ چه طور بهتر شوم؟ چگونه؟ نمیکشد مرا دیگر. این سر. این تن. این دستها. این چشمها.
چهقدر خستهام. چه قدر خستهام ای دورِ من.
آن شب.
آخ آن شب. چه برایم مانده بود بعد از سر و صدا و شب شدگیهای یک دختر ساده؟ که آن طور میانهی تاریکی به روبرو خیره شده بودم و زیر لب چیزی نمیگفتم. چه شده بود که از سرما نمیلرزیدم و برای اولین بار سیگار نمیخواستم و شاش نداشتم. چه بود که آن طور دقیقهها برایم پرستیدنی بود و من نفس میکشیدم دردها و تنهاییهام را به جای زجه زدن؟ چه شده بود که وقتی کلهی کسی مرا به حد مرگ ترساند، گفتم دوست دارم با خودم تنها باشم. حالا چیست؟ چیست آن خود که مدتهاست مجبورم با او تنها باشم و از او گریزانم. از او درد میکشم، او را با خونهای چرکم دفع میکنم و نمیتوانم بنویسمش، نمیتوانم بکشم یا بگویمش. چه شده این تن را که نمیکشد مرا. نمیکشد مرا. میروم، مینشینم، جمع میشوم، میترکم و باز بازیام میدهد. جفتمان را. همهی مردم جهان بودنم را زجر میدهم. گوش که میکنی میبینی چهطور از آن انتهاها یا تو حرف نمیزنم و با هیچ کس حرف نمیزنم.
به نفسهایم گوش کن که چهطور دردمندانه میگریند.
آخ از من. ناله میکنم باز. تو بگو چه کنم؟ چه طور بهتر شوم؟ چگونه؟ نمیکشد مرا دیگر. این سر. این تن. این دستها. این چشمها.
چهقدر خستهام. چه قدر خستهام ای دورِ من.
پ.ن: فردا روز مهمی بود. از فردا گه روز مهمی نداریم چی کار کنیم؟
کاش میتوانستم اتاقم را از پنجره خالی کنم. در تعادل با آسمان، در تساوی با ابرهایی که از دورهای فراموش شده آمدهاند و تا دورهای ناپیدا کوچ میکنند. چه میشد اگر ابرها میایستادند به نظارهی زمین؟ چه میشد که تا ثبات مه اطراف قله وقت داشتیم برای ساکت بودن و شنیدنِ صدای اسبهای بخار زمان که ایستاده و رنگ میجوند.
چه میشد که دنیا را از آنها خالی میکردم. از؟ از. از. باید نفس بکشم تا بتوانم فکر کنم. این طور نمیشود. این سایهها در صحنهها ذهنم را بدجور دستمالی میکند.
کاش میتوانستم چرخ ماشینها را از آب پر کنم که پشت سرشان گلهای له شده را آبیاری کنند و قلب پارهی دلقکی را با سوزن بالندوزی بدوزم تا پرواز کند و از دورهای دور برای دماغ سرخ و هالهی سیاه دور چشم دلقک دست تکان دهد و در دل آسمان مگسی باشد که به چشم نیاید.
کاش عصای آن پیرزن را از درخت زنده میآفریدم که با او حرف بزند و گیسهاش را برایش با شکوفه ببند و دیگر هیچ پنگوئنی از تنهایی خودش را نکشد و هیچ های زنش را بعد از یک عشقبازیِ جانانه نخورد.
کاش کتابها را قایق میکردم که آدمها را نجات دهند از بوی جورابهای وامانده در ماشینلباسشوییهاشان. مگر چند توربین قاصدکها را بلعیده که دیگر نمیتوانیم باد را به حرکت در بیاوریم تا بال مورچهی کنده شدهای را به پهنهی اقیانوسی خالی برساند.
کاش میتوانستم چترها را. دنیا را از. در دل شب. راهِ سختش.
برای تو از آن شهر زرد نزدیک به آجری:
خوابیدهام؛ اینبار در نزدیکی باران. این نوشته به گمانم قرار است عاشقانه باشد برای چشمها، لبخندها و لقمهها، اما چارهای ندارم، احساس میکنم اگر اول نوشتهای را با «خوابیدهام» یا « دراز کشیدهام» شروع کنم بهتر میتوانم ادامه دهم.
اینجا دارد باران میبارد عزیزم. تو احتمالن از صدایم بفهمی کدام بارانها را میگویم، آسمان ابری است بین سفید و سیاه و بِژ (امیدوارم یادت مانده باشد بِژ دقیقن چه رنگی است ) همین الان یک رعد آمد، رعد آن صدای مهیب قبلش است و برق، وعدهی آسمان به آنکه خورشید هم نفس میکشد. دارم زیادی کشش میدهم عزیزم. میدانم.
آن صبح آفتاب بود. عین خورشید که میخواهد خودش را در تمام لحظات آسمان تثبیت کند. دور بود سمندی که یادم نیست چه رنگی است از تو. ثانیهها کش میآمدند و من بین راه و تخت و چک کردنِ بیهودهی اینستاگرام برای گذر ثانیهها که کش میآمدند: «هر وقت رسیدی بگو» گفتم سلام و تو بیمهابا روبرویم ایستادی و خورشید لابد با خودش فکر کرد چه قدر کوچک میتواند باشد در آن لحظه که آغوشت برای اولین بار مأمن شد و تمام استرس ها و بیتابیها با شلنگ آن مردِ پارک بان دور. آنجا بودیم که درخت آمده بود تا با ما روی نیمکت بنشیدند. دیدمت. مثل همیشه از نزدیک نه از دور. خندیدیم. از همان اول و حالا که فکر میکنم این دو روز را چه قدر به اندازهی شاپرکهای دنیا خندیدم. چهقدر. یادت هست آن سراشیب را که کمربندی دورِ چاپی عاشقانه حلقه زد و دستت که تلاش کرد برای دل من هم که شده درد نگیرد؟ چه برگشتها.
اسنپ. شاید اگر یک کلمهی فارسی برایش بود، گرفتیم برای این سو و آن سو و مردانی که از فرای تاریخ آمده بودند که نشنوند و تو همه گوش بودی برایم در راههای آن شهر که گفتم از آلودهترینهاست.
سه حرف که بلند بود آنجا و توت داشت و نیمکت. اول چپی را انتخاب کردم و بلد نبودم و تو با راستترین روشت خواندیم به فروبردن و نگه داشتن و نه از دماغ.
توتی از زمین خوردیم که سرطان نمیآورد جز بطری آبیام که مدتها زیر نور خورشید مانده بود. و راهی رفتیم تا آنها که زنده بودند و موسیقی که زنده میکرد مردگان را و به گوش بام چه خواندی از بودن؟ راهها درختان و اوج. برای اولینهایی که چشمها روایتشان میکردند کنار نیمکت و خیابان و سنگ و درخت. تو زیبایی.
دیگر چه؟ تو میدانی جهان را که اجازه نداد تا دم اتاق وسائلت را بیاورم و رانندهها که همه با آن کلمهی فارسی نشده مشکل داشتند. گاهی با طعنه و گاهی با التماس. « این تاکسی خطیهها! فرق داره!»
اتوبوس و کارتی که زد و آنی که فارسی نداشت و تکراری نبودنش هم نشانه بود از بودن. پلها را جابجا گفتم و گفتیم از آن گفتنیهای دور و نزدیک. باور کن برگ درختان در کنارت بینهایت سبزترند و خندهدارترند تمام اولین فیلمهایم.
چهقدر کلمه. چه قدر ثانیه و ساعت که نباید فراموش کنمت. بستنیها که بیحوصله بودند و تقتق ما را به خندههای عمیق میکشاندند. شریک شدن وانیل و «چشمات دریاست» و ثانیهها موج و من .
حالا هم دارد باران میآید، مثل لبهایت روی اشکِ گوشهی چشمم از خوشحالیِ بودنت. بودنم. بودن آن شب. آن -ما- سرخوشانِ مست. تاریکی که تاریک نبود. نوری که تو بود. دستها. آخ از سمفونیِ دستها. آن تاریکیِ کولهی سنگینت از من در چیپس ساده. خنده. آخرین سیگارها. خاموش. dance me. آمدم. میآیم. پل. در راه پل. فیلم. خداحا.
:)
درباره این سایت